ای دستم بر دامن تو دل بی تاب دیدن تو
در هوایت بیقرارم ای قرار دل
جان برایت تا سر آید انتظار دل
نام خوبت بر لب من کفر زلفت مذهب من
یارا فریا د از تو دادو بی داد از تو
دل با سر زلفت در دام بلا شد زنجیر دلم کو دیوانه رها شد
ای قبله ی من رویت محراب من ابرویت
دل با سر زلفت در دام بلا شد زنجیر دلم کو دیوانه رها شد
همچو برگی در بارانم در هوایت سر گردانم
گر بهارم گر خزانم بیقرارم من
دل با سر زلفت در دام بلا شد زنجیر دلم کو دیوانه رها شد
چو از کوه بفروخت گیتی فروز دو زلف شب تیره بگرفت
روز
از آن چادر قیر بیرون کشید به دندان لب ماه در خون
کشید
چو خورشید بر زد ز خرچنگ چنگ ببرید پیراهن مشک
رنگ
چو خورشید بر چرخ لشکر کشید شب تار تازنده شد
ناپدید
چو خورشید بر گنبد لاجورد سرا پرده بر زد ز
دیبای زرد
چو خورشید بنمود رخشان کلاه چوسیمین سپرگشت رخسار
ماه
بترسید ماه از پی گفتگوی به خم اندر آمد بپوشید
روی
چو روشن شد آن چادر لاجورد جهان شد بکردار یاقوت
زرد
شب آمد یکی پرده ی آبنوس بپوشید بر چهره ی سندروس
چو
خورشید از آن پرده آگاه شد ز برج کمان بر سر گاه شد
چو
رخشنده خورشید شد بر سپهر بیاراست روی زمین را به مهر
چو خورشید
آن چادر قیرگون ببرید و از پرده آمد برون
چو خورشید
رخشان بر آورد سر سیه زاغ پران فرو برد سر
چو خورشید
تابنده بگشاد راز به هر جای بنمود چهر از فراز
چو خورشید بر
زد سر از برج شیر سپهر اندر آورد شب را به زیر
چو خورشید شمشیر رخشان
کشید شب تیره از بیم شد ناپدید